دختر باران



شما فک کن ساعت یک شب از گرسنگی رو به موت باشی و از اون روزایی هم باشه که حس اشپزی نداری.بعد یهویی پسر خاله ات بهت بگه تو بشین من برات درست میکنم.ده دقیقه بعدش با یه ظرف سیب زمینی سرخ کرده جذاب با رب سرخ کرده بذاره جلوت بگه بخور شاد شی.

شما بردین عاشقش نمیشدین؟

من که عاشقش بودم عاشق ترم شدم:دی


اقا میدونین چیه؟؟ادمای خودشیفته با ادمای دارای اعتماد به نفس بالا خیلی با هم فرق دارن.

ادمای خودشیفته اصولا علاوه بر اینکه خودشون رو خیلی خفن و از دماغ فیل افتاده میدونن مدام اطرافیانشون رو میکوبن که شما هیچی نمیدونین و هیچی بلد نیستین اما ما همه چیزو میدونیم و بلدیم.

خواستم بگم اینجور ادما خیلی رو اعصابن اقا خیلی

میخوام سر به تنشون نباشه:دی


راستشو بخواین به این نتیجه رسیدم چه اون زمان که دبیرستانی بودم و چه الان که دانشگاهی هستم وقتی مدرسه یا دانشگاه تموم میشه و بیکار میشم(هرچند بیکار نیستم و پروژه دارم اما قصد تو خونه موندنه)افسردگی ترسناکی میگیرم.

از این مدلا که همش تو تختی برق اتاق خاموشه به زور میبرنت بیرون.

از این حال روزم اصلا خوشم نمیاد.یه جورایی روانیم میکنه.مثل الان.یه بغض گنده تو گلومه و همینطوری زیر پتو کز کردم قهوه میخورم و lithiumگوش میدم و کلافه تر میشم.

اینجور وقتا از همه فاصله میگیرم.منی که همیشه باید پیام اخرو بدم و اصولا دوست ندارم اون ادمی باشم که توی چت خدافظی میکنه یا سین میکنم جواب نمیدم یا سریع خداحافظی میکنم.

مسائل خنده دار برام خنده دار نیست.دنبال بهونه برای گریه کردن و یا پریدن به یه بنده خدایی هستم(هرکس دم دست بیاد)

از همه بدتر خوابمه که یا به طرز وحشتناکی زیاد میشه با کلا به صفر میرسه.ینی یهویی میبینی حتی بیشتر از ٧٢ساعت نخوابیدم:/

خلاصه که درد وحشتناکیه.امیدوارم زودتر این دانشگاه کوفتی شروع بشه تا خلاص بشم.

اها اینم در اخر اضافه کنم که به شدت عاشق غر غر کردنم و دلمم برای همه کسایی که باهاشون قهر کردم تنگ میشه به طوری که دلم میخواد برم به همشون پیام بدم تا یه بخشی از ذهن کینه ای طورم اروم بگیره:/

میتونین این حجم از تناقض های وحشتناک رو توی یه ادم تصور کنین؟خیلی ترسناکه خیلی خیلی زیاد.

یه چیز دیگه باز اضافه کنم که اقا این مدتم واسه همه استیکر خنده میذارم ولی بیشتر از هر وقتی ازش حالم به هم میخوره.

پ.ن:این مطلب جنبه هیچی ندارد و فقط برای خالی شدن مغز اینجانب میباشد

در صورت حال نداشتن نخونین و رد بشین مثل بقیه نوشته ها:)


تا حالا شده یه موضوع به مغزتون فشار بیاره برای نوشته شدن اما حتی ندونین چه نوشته ای هستش!؟شده هرشب خوابشو ببینین اما صبح حتی یادتون نیاد چی بوده اون خواب؟شده مغزتون رو به افول باشه از این قضیه!؟

این حجم از غریبگی برای چیه؟

چند وقته نتونستم بنویسم درست و حسابی رو خدا میدونه

اما این قضیه دیگه داره میره روی اعصابم.



ملت تنبل شدن به خدا.این چه وضعیتیه.

صبح شنبه این همه راه تا باشگاه اومدم میبینم در بسته اس:/

زنگ زدم مربی میگم دیشب گفتین بازه میگه من بودم کسی نیومد رفتم:/

پس من چی ام این وسط؟

یه جوری ملت دیشب هجوم اورده بودن که از شنبه هستین یا نه من گفتم صبح باشگاه غلغله اس:/

دریغ از یه نفر:/

نکنین اقا درس و دانشگاه و کار که نیست:/ یه باشگاهه دیگه:/

نامبرده به شدت بی اعصابه-_-


یه اهنگ هایی هم هستن گریه ادمو در میارن.

اولش تعدادشون کمه.اما کم کم تعدادشون بیشتر میشه.

هرچی بیشتر میشه شما بیشتر یاد میگیرین درونی تر گریه کنین تا مثلا یهویی وسط یه رستوران توی یه قرار خانوادگی وسط اون همه قهقه و رقص و شادی یهویی نزنین زیر گریه.یهویی همه رو بهت زده نکنین.

یه سری دلیلشو میدونن که خب خوش به حالشون.

یه سری مثل من دلیل احمقانه این رفتارشون رو نمیدونن و فقط یهویی اشکشون سرازیر میشه.

هرچی میگذره هم بیشتر اصرار به گوش دادنشون دارین.انگار لجبازی میکنین.انگار میخواین مقابله کنین.میخواین کنترلتون رو دستتون بگیرین ولی نمیتونین.



پ.ن:اگه یه روزی قادر به حذف یکی از عادت های اخلاقیم رو داشته باشم مازوخیسم بودنم رو انتخاب میکنم.


من با هر اخلاق گندی توی رفاقت ها برام قابل تحمله.هررررررر اخلاق گندی.اما به هیچ عنوان و به هیچ عنوان فراموش شدنم رو نمیتونم تحمل کنم.
ینی اگه با یکی رفیق باشم چندبار پیام بدم اما ببینم اون پیام نمیده جوری ازش فاصله میگیرم که اصلا انگار از اول نبوده.
خوشبختانه این اخلاقم خیلی خوبع که راحت میتونم ادما رو کنار بذارم:)
و بدبختانه من برعکس اینکه همه میگن تو رفاقتا از کسی انتظار نداشته باش مثل سگ از همه انتظار دارم چون من تو دوستی ها از همه وقت و جونم مایه میذارم:/
خلاصه که اینطوریه
شما چه اخلاقی رو نمیتونین تحمل کنین؟

سلام بر دوستان عزیز:)

من یهویی اومدم که بگم که اقا من تابستون نبودم واسه همین براتون ننوشتم از یکی از خفن ترین سریالایی که دیدم.اسم سریال سرگذشت ندیمه یا the handmaid’s tale این سریال امریکایی که دو فصلشم اومده و من بی صبرانه منتظر فصل سومم به شدن قشنگ و همچنین اعصاب خورد کن هستش و من هیچی راجبش نمیگم که خودتون برین و ببینین اگر دوست داشتین.حالا این سریال از روی یه رمان ساخته شده به همین اسم نوشته شده توسط خانم مارگارت اتوود.توی ایرانم ترجمه شده توسط اقای سهیل سمی.

خلاصه اومدم بهتون بگم ای خواهران و برادران عزیزم این کتاب حتی از سریالشم خفن تر هست و من که الان دارم میخونم دارم عشق میکنم

خواستم بنویسم که این لذت رو تقسیم کنم شماها هم برین بخونین کیف کنین.

هیچی به اندازه ی یه کتاب خیلی خیلی خوب به ادم مزه نمیده:)

باشد که سرانه مطالعه رو بالا ببریم:)


✍️ یکبار از زنی موفق خواستم تا راز خود را با من در میان بگذارد. لبخندی زد و گفت:

موفقیت من زمانی آغاز شد که نبردهای کوچک را به جنگجویان کوچک واگذار کردم.

دست از جنگیدن با کسانی که غیبتم را می‌کردند برداشتم.

دست از جنگیدن با خانواده همسرم کشیدم.

دیگر به دنبال جنگیدن برای جلب توجه نبودم، سعی نکردم انتظارات دیگران را برآورده کنم و همه را شاد و راضی نگه دارم.

دیگر سعی نکردم کسی را راضی کنم که درباره من اشتباه می‌کند.

آنگاه شروع کردم به جنگیدن برای:

اهدافم

رویاهایم

ایده‌هایم

و سرنوشتم.

روزی که جنگ‌های کوچک را متوقف کردم روزی بود که مسیر موفقیتم آغاز شد. 


"هر نبردی ارزش زمان و روزهای زندگی ما را ندارد. نبردهایمان را عاقلانه انتخاب کنیم."


#جوان_وایس


شاید همه شما این صحنه اشنا رو توی کافه دیدین که یه دختر و پسر میرن کافه و بعدش دختره وسط کار یه لیوان اب میپاشه توی صورت دختره و میره.

خواستم بگم از اونجایی که توی جمع دخترا من کامبیزشونم پریروز همین داستان برام پیش اومد:/

فقط لطف فرموندن تو صورتم اب نپاشیدن اونم چون هنوز سفارشامون رو نیاورده بودن:/

هیچی دیگه دیدم خیلی دارم با اطرافیانم با ملایمت رفتار میکنم که این بلا رو سرم میارن دو روزه بلایی به سرش اوردم که از درون الان خنک خنکم

انگار توی کارخونه یخ سازی ام:دی



همه اینا به کنار

دلم براتون تنگ شده بود که:دی

چه خبرا؟


شاید همه شما این صحنه اشنا رو توی کافه دیدین که یه دختر و پسر میرن کافه و بعدش دختره وسط کار یه لیوان اب میپاشه توی صورت پسره و میره.

خواستم بگم از اونجایی که توی جمع دخترا من کامبیزشونم پریروز همین داستان برام پیش اومد:/

فقط لطف فرموندن تو صورتم اب نپاشیدن اونم چون هنوز سفارشامون رو نیاورده بودن:/

هیچی دیگه دیدم خیلی دارم با اطرافیانم با ملایمت رفتار میکنم که این بلا رو سرم میارن دو روزه بلایی به سرش اوردم که از درون الان خنک خنکم

انگار توی کارخونه یخ سازی ام:دی



همه اینا به کنار

دلم براتون تنگ شده بود که:دی

چه خبرا؟


چند وقتی بود دلم میخواست مسافرت های تنهایی رو شروع کنم اما نمبدونستم واکنش خانواده چیه.

چند وقت پیش وقتی با بابا مطرح کردم از ایده ام استقبال کرد و بهم گفت اگه مامان هم مخالفت کرد من راضیش میکنم.

این شد که تصمیم گرفتم اولین سفر تنهاییم رو به مقصد شهر خودمون انتخاب کنم که هم ترسم بریزه از مسافرت تنهایی و هم یکم چم و خم روزگار دستم بیاد و این شد بهترین سفر تمام عمرم.خیلی اتفاقی هم ساعت حرکت به شب تغییر کرد و باعث شد تمام طول جاده رو فقط به شیشه زل بزنم و از منظره لذت ببرم.صدای داریوشم که دیگه عیشم رو تکمیل کرد:)

اینکه کم کم تو زندگی با چالش ها و تجربه هایی که دوست داشتی اشنا میشی و تجربه اشون میکنی انقدر لذت بخشه که حتی نمیتونم براتون توصیفش کنم اما میتونم بگم این تابستون بهترین تابستون عمرم بود.چرا؟چون که حتی یک لحظه اشم تلف نشد و دست اخر هم ایین نامه ای که همه ترسونده بودنم رو بار اول قبول شدم و هم اتوکدم رو با نمره١٠٠پاس کردم و حالا مدرک فنی حرفه ایش رو دارم:)

خلاصه که انقدر این تابستون برام پر بار و هیجان انگیز بود که دلم میخواد همینطوری تکرار بشه:)

شما تابستونتون رو چگونه گذروندندین؟راضی بودین ازش؟


آنچه در ذهن دیگری می گذرد، برای ما فی نفسه بی اهمیت است و اگر به سطحی بودن و پوچی افکار، محدود بودن مفاهیم، حقارتِ طرزِ فکر، واژگونی عقاید و اشتباهات فراوانی که در ذهنِ غالبِ اشخاص وجود دارد به قدر کافی پی ببریم، و علاوه بر این به تجربه بیاموزیم که مردم با چه تحقیری از کسی سخن می گویند که دیگر هراسی از او ندارند یا گمان می کنند حرفشان به گوش او نخواهد رسید، در این صورت به تدریج در برابر نظر دیگران بی اعتنا می شویم؛ به ویژه اگر یکبار شنیده باشیم که گروهی ابله، درباره ی بزرگ ترین مردان چه می گویند و چگونه آنان را تحقیر می کنند، می فهمیم که هر کس ارزش بسیار برای نظر مردم قائل باشد، بیش از اندازه آنان را محترم می شمارد.  



(( #آرتور_شوپنهاور / #در_باب_حکمت_زندگی ))  


از ترس بیکاری و توی خونه نشستن و همچنین به خاطر اینکه زودتر مدرکم رو بگیرمترم تابستونه گرفتم.
راستش برنامه من اینه که در وهله اول بعد از لیسانس اپلای کنم برای کانادا و خب اگه قبول نکنن مجبورم فوق رو هم بخونم و بعدش برم.
تمام زورم رو دارم میزنم تا زودتر زبانم رو تموم کنم و بتونم ایلتس بگیرم.
از طرفی کلاس اتوکد میرم و بعدش باید ریویت و اسکچاپ و 3D مکس و ICDL رو بگیرم و دارم زور میزنم مدرک های بین المللی همشو بگیرم تا به دردم بخوره.
از یه سمت دیگه هنوز امتحان اخر گواهینامه رو هم ندادم.
یه دنیا کتاب معماری خریدم که توی خونه بخونم و یه دنیا کتاب غیر درسی هم توی کتابخونه بهم چشمک میزنه.
پروژه ام تموم شد شنبه و دقیقا از فرداش ینی امروز کلاسای دانشگاهم شروع شد اونم چه درسایی.
خلاصه که این تابستون یا میبرم یا میمیرم‍♀️
امیدوارم تابستونم به خیر بگذره.
یه شب فکر کردم ارزش داره این همه سختی بدم به خودم؟
و بعدش از فکر مهاجرت و رفتن به یه کشور درست و حسابی انقدر ذوق کردم که ترجیح دادم حتی برنامه ام رو فشرده تر کنم:)
امیدوارم یه روزی وقتی برمیگردم به عقب از خودم و تمام راه هایی که رفتم راضی باشم.
راستشو بخواین من تو تمام مدت زندگیم به خودم استراحت دادم.حتی دوره کنکورم درست و حسابی درس نمیخوندم.وقتی رفتم رشته ای که دوست دارم تصمیم گرفتم انقدر تلاش کنم تا بتونم به یه درجه خیلی مهم توی زندگی خودم برسم و بتونم از خودم راضی باشم.:)
درست و غلطش رو نمیدونم اما حس میکنم هرچی شلوغ تر باشم اعصاب راحت تری دارم
شبا همش خودمو یه قدم جلوتر میبینم توی هدفم و ذوق میکنم:)

راستشو بخواین من اکثر اوقات وقتی مغزم پالس میده که ناراحته با بیل میکوبم توی سرش و میگم خفه بیخود کردی و اینطوری در نطفه خفه اش میکنم.اینطوری یهویی به جایی میرسه که مغزم از هر روشی استفاده میکنه تا بفهمونه که ادم نفهم من حالم خوب نیست.اینجا دیگه از حس هیچکس منو دوست نداره شروع میشه تا حس های بدتر که من یه موجود اضافه و بی عرضه ام و.
دیگه خودتون تا ته بخونین.
هرچی هم بهش میگی بابا خب کسی دوستت نداره جهنم خودت که خودتو دوست داری.یهویی یادت میوفته فک نکنی خودتم خودتو دوست داشته باشی و خلاصه همینطوری الی اخر.
خلاصه که مغز بی رحمی میشه یهویی.انتقام گیرانه و سرسخت.
دیگه اینجور وقتا به مرحله ای میرسه که تو اتاق خودمو حبس میکنم.گوشی رو حالت پرواز و همه برقا خاموش.اینجا دیگه دقیقا با سگ سیاه افسردگی دست و پنجه نرم میکنم.حوصله لوس کردن خودمو ندارم.به جاش تا بخواین حساس میشم و دوست دارم همه رو بلاک کنم.خوابم میاد اما وقتی میخوابم انقدر کابوس میبینم که با گریه و سردرد بیدار میشم.انقدر این بخش از زندگی دارکه که هیچوقت نمیتونم دقیق توصیفش کنم.
دیگه خالی از لطف نیست که بدونین صدای داریوش تو کل این چند روزی که با سگ سیاه افسردگی دست و پنجه نرم میکنم در بلند ترین وضعیت ممکنشه:)
فقط میدونم الان تو همین وضعیتم و ١٠ام و١٢ام تحویل پروژه های مهمی دارم و هیچ غلطی هم براش نکردم:)
پ.ن:دقیقا در بدترین حالت دارم اینو مینویسم.چرا؟چون خونه در شلوغ ترین حالت ممکنشه و من نه اتاق دارم نه مکانی برای اینکه حال خودمو خوب کنم.
نداشتن اتاق برای منی که همه ی منبع ارامشم توی اتاقمه و تمام ارامشم رو همونطور که جنین از مادرش میگیره از تختم میگیرم ینی اوج فاجعه.

اصلا از همون اول من با خودم شرط کردم اگر رفتم معماری همون ترم دوم به بعد بگردم پی یه کار دانشجویی مرتبط با رشته ام و بعد عین سگ توش جون بکنم حتی اگه چندرغاز اخر ماه بذارن کف دستم.

از اولشم فقط دنبال یاد گرفتن کار بودم. 

الان چی شده؟

یه هفته اس دنبال کار میگردم هیچی به هیچی.

اقا جان کار خفن که نمیخوام.یه کاراموزی ساده اس دیگه.این چه مصیبتیه خب؟

از طرفی همش منو از کار تو شرکت ها میترسونن میگن اوضاع خرابه و بهتره خیلی حواست جمع باشه برای همینم نصف اگهی هایی هم که دانشجو میخوان رو مجبورم ندید بگیرم چون چشمم ترسیده:/

خدایا تو که منو ایران افریدی حداقل پسر می افریدی خب

این داستانه من با این زندگی دارم؟ :/


جناب افسر رانندگی گرامی و دوست داشتنی

بیا با هم صادق باشیم

سه هفته اس منو معطل کردی سر اینکه یه ممنوع نگفتی.یه بار سر اینکه با عجله دوبل زدی.و و و

برادر گرامی اینا کجاش عیب و ایراده؟مهم اینه من نه ماشین زیر پام خاموش میشه نه استرس دارم و نه خراب میکنم دوبل هامو و عین قرقی برات دوبل میزنم.

بابا قبول کن منو دیگه.من نافمو با عجله بریدن خب چیکار کنم دوست دارم وقتی یه کاری بهم میدن سریع انجامش بدم.

چرا اذیت میکنی برادر من؟

حداقل اخرش انقدر از دست فرمونم تعریف نکن که دلم بیشتر بسوزه خب:/

گیر کردیم به دستشون ها

بابا بنزین گرون شده جیب من نمیکشه انقدر با اژانس بره و بیاد:,(

 


این روزا به شدت درگیرم با خانواده و دوست و اشنا.

دلیلش؟

میخوام برم رشت و شنیدم نیروی داوطلب میبرن برای کمک منتها طبق قانون ضد زن ایران دختر بدون اجازه پدر یا همسر نمیتونه بره:)

حالا کی میخواد بابامو راضی کنه؟

خدا داند و بس:)

امیدوارم تا شنبه بتونم راضیش کنم.

هیچ رقمه تو مغزم این فاجعه انسانی نمیره اونم وقتی مامان خودم مستقیم از کادر درمانه و من روزانه در حال استرس کشیدنم:(

اینم از حال امشب من.نگران و مضطرب و عصبی از اینکه اختیارم دست خودم نیست برای کمک و دلم راضی نمیشه نرم.

اگه بابا راضی نشه تا اخر عمرم این حسرت توی دلم خواهد موند:)


پنیک

این دقیقا منم وقتی بهم میگن ماها که کرونا نمیگیریم فقط اونایی که مشکل قلبی یا ریوی دارن میگیرن:/

بااااااااااااباااااااااااااااااا

منم هم مشکل ریوی دارم هم قلبیfrown

خجالت بکشید دیگه.این چیزا با چشم دیدنی نیست که بخواین مراعات کسی رو بکنین یا نکنین اصلا نگید.استرس ندید اقا جان ندید.

این هیچی

اونایی که تاکید میکنید با افراد پیر کار داره ایا میدونستین اونا گوششون میشنوه کر نیستن دلشون میشکنه استرس میگیرن؟

حالا نیازی نیست بیاین تز بدین از مقالات علمی که خوندین بگینindecision

باز این هیچی این هیچی امروز رفتم سوپرمارکت هم یه بادی به کله ام بخوره با ماشین دور دور کنم هم اذوقه بخرم برای خودم یهویی یه اقایی اومد داخل عرقم کرده بود هی داد میزد بهم نزدیک نشید من ناقلم:/

دادا سوپرمارکت کلا 40 مترم نمیشهههههههههههه برای چی میای تو محیط شلوغ؟؟اعلامم میکنی؟نیا بیرون تو باید تو قرنطینه باشییییییییییی.

یه جوری منو حرص میدنا اعصاب برام نمیمونهfrown

باید مفهوم قرنطینه رو بزنم به در و دیوار شهر.

درضمن اینکه میشه اگر تهران هستین و اکباتان هستین منم راه بدین خونتون؟laughخیلی قرنطینه شادی دارینcrying

من نهایتش دوشنبه به دوشنبه برم مغازه سه تا ماست میوه ای بخرم بیام مدیریت کنم که تا دوشنبه بعدی تموم بشه و کم نیاد.لامصب مدیریتش از مدیریت گوجه و کباب سر سفره که تراز بمونن سخت ترهno

وی یک بی اعصاب بداخلاق بی حوصله اس که نیاز داره به روزمرگیش برگرده تا اروم بشهsad


بخوام تو قرنطینه بهتون یه کارگردان معرفی کنم که با فیلم هاش از قرنطینه اتون استفاده مثبت بکنین قطعا یکیش دارن ارنوفسکی کبیره.

و بخوام مشهور ترین فیلم هاشو معرفی کنم ازتون خواهش میکنم فیلم های mother و black swan رو ببینین.

 

بخوام فیلم معرفی کنم بهتون Bohemian Rhapsody و Roomرو معرفی میکنم.

 

بخوام کتاب معرفی کنم سرگذشت ندیمه نیایش چرنوبیل و جنگ چهره نه ندارد رو معرفی میکنم.برای کتاب عاشقانه بهتون پنج قدم فاصله رو معرفی میکنم.

 

برای اهنگ هم:

bohemian rhapsody

killer queen

radio gaga

dont stop me now

 

و اما سریال طنز عزیز جان friends رو اگه ندیدید ببینید به شدت تو این روزا میچسبه:)

 

شما پیشنهادی برای من ندارید؟ :((((((((((

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

طراحی سایت برتر - طراح اول سازمان بين المللي دانشگاهيان سخن‌ها حرف دل Adam شاهترابی Alan فرهنگ جهانی یاران صنعت پرداز